باشد حرفی نیست
می گویی دلت با قلبم کاری ندارد
باشد، خیالی نیست
می گویی زندگیت با بودنم به بُن بست می خورد
یا که پرنده ی دلت هرکجا که بخواهی می پَرَد
می گویی بودنم خسته ات کرده است
بودن من درکنارت بی بال و پرت کرده است
برای بدی هایت جوابی نداری
آخر تو دیگر که هستی؟
با من کاری نداری
می گویی ساده ام ، بی شیله پیله
می گویم به دل گرفته ام از تو کینه
می دانی؟
خسته ات کرده ام با بودنم؟
خودت خوب می دانی زنده ام
می گویی دستانم یخ است
یا که چشمانم دِگر گرم نیست
تو هنوز هم می گویی حوصله ام را نداری
باز هم من می گویم ساده ام ، بی شیله پیله
دیگر ندارم از تو در دل کینه
پس برو که دیگر که خیلی دیرِ